دلنوشته ها
دلنوشته های من
   ماهی


ماهی ها چقدراشتباه می کنندقلاب علامت کدامین سىوال است که بدان پاسخ میدهند؟
آزمون زندگی ما پر از قلابهاىیست که وقتی اسیر طعمه میشویم تازه می فهمیم ماهیها بی تقصیرند!!
حسد کینه خشم لذت غرور انزجار انتقام ترس شهوت و..................................
من اسیر کدامین طعمه خواهم شد؟
خداوندا دانشی عطا فرما که از کنار این قلابها بگذرم که شاید دیگر فرصتی برای برگشتن به پاکی دریا نباشد!
 

 

 

البته این مطلبم از خودم نبود!




نوشته شدهدو شنبه 10 بهمن 1390برچسب:, توسط baran.spdf
نظر دهید
   هجوم


شاید بی تو بود که من از دریا رو برگرداندم و به ساحل هجوم آوردم حجومی سخت و دردناک!آن گاه که چشمان پر غرورت چشمان اشک آلودم را دید .....با خود فکر نکردی باید دستی بالا برد و اشک را از چشمان عاشقی خشک کرد؟!اما تو.... چون مردابی که سال ها پیش جوش و خروش خود را از دست داده هنوز هم اجازه نمیدهی کسی با تکانی به این مرداب،مرداب را به چشمه ساری تبدیل کند. هنوز هم غرورت را در اشک چشمانم میتوانی دید.




نوشته شدهیک شنبه 12 بهمن 1390برچسب:, توسط baran.spdf
نظر دهید

هنوز هم دلم برایت تنگ میشود هنور هم دستانم محتاج دستان گرم توست هنوز هم چشمانم به جز چشمانت چیز دیگر را نمیبیند.

نگاه کن!مرا ببین!روشن دل شده ام اخر چشمانم به قدم های نیامده ات سفید شده!نگاه کن مرا ببین!

اما باز هم تو نیامدی!همیشه درد از آن کسی است که بد ترین سختی ها را تحمل کرده باشد.

اما هنوز هم خدایی هست که چشمانم به نور روشنی او زنده باشند.




نوشته شدهیک شنبه 11 بهمن 1390برچسب:, توسط baran.spdf
نظر دهید
   نامه


نمیدانم چندمین نامه ای ست که برایت مینویسم اما باز هم کارم نوشتن است و نوشتن.

هوا ابری است ابر ها هم داغی برسینه دارند خوشا به حالشان که میتوانند با گریه کردن سبک شوند بسیار سبک...ولی من چه کنم میان این همه دردی که فال گوش ایساتده اند تا با قطرات اشکنم جشن بر پا کنند وبا گونه هایم سرسره بازی.

آنقدر دوستت دارم که حاظرم به خاطرت غرورم را از دست بازی کنان این غربت دهم.

یک روز تازه میابی در میابی که چقدر دوستت داشم.




نوشته شدهیک شنبه 10 بهمن 1390برچسب:, توسط baran.spdf
2 نظر

در کشور ما شاهی بود برای سرگرمی خود بازی می ساخت،که دو نفر بر روی سنگ ترازو روند، و هر کس که وزنش کمتر بود کشته شود، از بخت بدم من و یارم روبروی هم افتادیم ، من برای اینکه یارم زنده بماند، ده روز غذا نخوردم، روز مسابقه من خود را سبک گرفتم، غافل از اینکه یارم به پاهای خود وزنه وصل کرده بود.
 

 

 

البته این مطلب از خودم نبود!




نوشته شدهیک شنبه 9 بهمن 1390برچسب:, توسط baran.spdf
1 نظر
  


 




نوشته شدهپنج شنبه 6 بهمن 1390برچسب:, توسط baran.spdf

تمام شهر را سکوتی مطلق فرا گرفته انگار همه در ابهامی تلخ زندانی اند احساس میکنم در زیر اوار زندانی شده ام

تنها،میترسم،میترسم از تاریکی میترسم از ناامیدی به فردا میترسم از فردایی که بیاید و بی تو سر کنم وای چقدر درد ناک است زندگی بدون رویایت، زندگی بدون تو مرگبار ترین زندگیست.

میترسم باور کن میترسم باور کن بدون تو زیر آوار غصه ها خفه میشوم

برعکس همیشه به ثانیه ها باید التماس کرد تا از جایشان تکان بخورند

17 سال زندگی ام مانند برق از جلو چشمانم رد اما این 17 ساعت .....وای خدای من به اندازه هزاران سال طول میکشد.

کاش پیشم بودی کاش اکنون آغوش گرمت سرپناه خستگی ام بود کاش میتوانستم با تو به آسمان ها سفر کنم جایی که فقط ما باشیم(( من،تو))




نوشته شدهپنج شنبه 5 بهمن 1390برچسب:, توسط baran.spdf

چقدر هوا دگیر  است احساس میکنم خورشید در قصر ناامیدی ها زندانی شده است.احساس میکنم اوهم به مانند من داغی برسینه دارد که به ازای گشودن لبش هزاران بار سرزنش میشود و هزاران بار در خود شکسته خواهد شد.....!

ابر هاراببین گریانند ببین چه سخاوتمندانه برای خورشید میگریند اما نه! هنوز هم خدایی هست که بایاد او بتوتان بر همه نا امیدی ها چیره شد.




نوشته شدهیک شنبه 2 بهمن 1390برچسب:, توسط baran.spdf

اولین باری که دیدمش درست جلو در خونمون سوار یه پراید سفید رنگ بود تیپ خیلی قشنگ مشکی داشت با یه کراوات سفید رنگ خط خط مشکی.

تازه از مدرسه برگشته بودم دم در خونمون جلو پام زد روی ترمز

-ببخشید خانم منزل اقای.....

ادرس رو بهش دادم خیلی از طرز حرف زدنش خوشم اومده بود از اون روز به بعد منی که موقع رفتن به خونه همه ارزوم این بود که نهار غذای مورد علاقه مو داشته باشیم یا واسه فردا درس نداشته باشیم حالا شده بود خدایا میشه دوباره ببینمش؟ یا.....

خلاصه یک هفته ای از این ماجرا میگذشت و تقریبا فکرش از سرم بیرون رفته بود تا این که  یه روز صدای اهنگ برای اخرین بار احسان از گوشیم بلند شد خیلی خوشحال شدم چون تازه گوشی خریده بودم ومثل هر کس دیگه ای دوست داشتم اطرافیانم بهم زنگ بزنن سراسیمه طرف گوشیم رفتم انتظار داشتم اشنا باشه ولی...

شماره ناشناس بود وقتی چشمم به گوشیم افتاد یه لحظه هول شدم

-خدایا این دیگه کیه این چه شماره ایه که به من زنگ میزنه؟و...

خلاصه دو سه روزی هی زنگ زد و منم جوابشو ندادم تا این که یه روز با خودم گفتم شاید یکی از دوستامه میخواد اذیت کنه بردارم مچشو بگیرم تا دیگه از این کارا نکنه خلاصه با هزار دلهره گوشیرو برداشتم دستام یخ زده بود صدام میلرزید گوشی رو نه تو دستام نه در گوشم حس میکردم با این حال وبای صدایی که میلرزید گفتم:اااااللو سلام ببخشید خانم.... فکر کردم اشناست یکمی اروم شدم گفتم:بله بفرمایید خودم هستم شما؟ -من میلادم همونی که.....

وقتی فهمیدم فامیلمو میدونه از خودم بی خود شدم اشک توی چشمام حلقه زد دیگه نمیفهمیدم چی میگم یا چه سوالایی ازم میپرسه فقط با بله خیر جواب میدادم یکم بعد اروم شدم و حالا نوبت من بود که اونو سبن جیم کنم  خلاصه بعد از کلی سوال و جواب فهمیدم همون نگاهی که اونروز دم در منو اسیر خودش کرده بود اونم اسیر کرده بود خلاصه این که بعد از یک هفته دعوا و جر بحث باهم خوب شدیم حالا دیگه هر دومون از قلب همدیگه خبر داشتیم اگه یه روز صدای همدیگه رو نمیشنیدیم دیونه میشدیم

میلاد اصفهانی بود یک ماهی از دوستیمون میگذشت یه روز بهم گفت یه کار توی تهران نزدیک مدرسه من گیر اورده حداقل دو روز در هفته رو اینجاست خیلی خوشحال شدم قرار بود اولین روزی که واسه کار میاد تهران همدیگه رو ببینیم

روز موعود فرا رسید وقتی میخواستم برم سر قرار دوتا دفترچه و خودکار قشنگ خریدم و رفتم

اولین باری بود که با یه پسر قرار میذاشتم خیلی استرس داشتم اما وقتی اومد اینقدر سرگرم حرفای قشنگش شدم که اصلا متوجه گذر زمان یا قریبه بودنش نشدم یه تیپ خیلی ساده ای داشت  برخلاف بار اولی که دیده بودمش. خلاصه بعد از یک ربع گفتمان یکی از خودکار و دفتر چه هارو بهش دادم وباهم قرار گذاشتیم هر قولی بهم میدیم رو تو این دفترچه ها بنویسیم و امضا کنیم تا یکیمون نتونه منکر حرفای اون یکی بشه

اولین قول:اگه یه روزی یکی از ما اون یکی رو ترک کرد اونی که ترک شده هر بلایی که خواست سر اونی که ترک کرده بیاره بعد از نوشتن این قول از خداحافظی کردیم و رفتیم اون سر کار منم خونه

خیلی خوشحال بودیم چون اینجوری هیچوقت از هم جدا نمیشدیم

چند ماهی گذشت روز به روز علاقه منو میلاد بهم بیشتر میشد عشق ما یه عشق رویایی بود وفقط من وخود میلاد و خواهرش که تقریبا هم سن من بود و خدای بالا سریمون از این عشق خبر داشت

میلاد خیلی مرتب و منظم و پاک بود در همه مواقع کنار هم بودیم توی خوشی ها ناراحتی ها همیشه کنار هم بودیم یادمه واسه تولدم یه سرویس خیلی قشنگ واسم خریده بود خیلی دوست داشتم قبولش کنم اما نمیشد چون واقعا نمیدونستم اونو کجا بذارم که خانوادم متوجه نشن خلاصه این که چون خیلی اصرار کرد قرار شد کادویی رو که خواهرش واسم خریده بود قبول کنم یه انگشتر خیلی قشنگ بود

میلاد دوشنبه و سه شنبه ها تهران بود و چهار شنبه صبح ازتهران حرکت میکرد به سمت اصفهان اون شب سه شنبه بود و میلاد فردا صبحش یعنی صبح چهار شنبه نوبت ازمایش داشت یادمه اونشب خیلی بهش اصرار کردم که نرو بذار فردا صبح زود حرکت کن یا اصلا مگه پنج شنبه رو ازت گرفتن؟!بذار پنج شنبه برو اما اون به حرفم گوش نداد میگفت اگه نرم باز باید نوبت بگیرم و بازم میوفته واسه هفته بعد همین موقع انگار حرفای من تو گوشش فروگذار نبود

همون شب منم تنها بودم مامانم رفته بود عروسی پسر همسایمون، بابا هم رفته بود جلسه دو ساعتی از خارج شدن میلاد از شهر میگذشت من یه اس ام اس با محتوای آیه:وان یکاد... واسش فرستادم تا خدا خودش محافظش باشه این دو ساعتش شد سه ساعت بعد چهار ساعت و... خیلی نگرانش بودم قرار بود وقتی رسید بهم یه اس بده که من رسیدم همیشه هروقت میرفت حداکثر سه ساعته اونجا بود اما حالا چهار ساعت از خارج شدنش میگدشت و من با نگرانی شمارشو میگرفتم مدام به خودم امید میدادم که نه چیزی نشده حالا چون شبه و میلادم که عادت نداره پشت فرمون گوشی جواب بده برنمیداره اما دست بر قضا پنج ساعتی گذشت و من با اشکام که مثل ابشار روی گونه هام سر میخوردند مدام شمارشو میگرفتم اما صدایی جز بوق نمیشنیدم تا این که صدای گوشی خودم بلند شد سریع گوشیمو جواب دادم خواهرش بود حق حق کنان بهم گفت نگار جونم میخوام یه چیزی بهت بگم فقط گوش کن و خونسردیتو حفظ کن وقتی صدای مهسا رو با حرفایی که میزد شنیدم یه هو هول برم داشت گفتم نکنه دیگه نمیتونم ببینمش نکنه واسه همیشه از دستش دادم یه لحظه تمام خاطراتمون جلو شمام مثل برق و باد رد شد و فقط اون خنده شیرینی که دفعه اخر رو لباش دیدم تو ذهنم مجسم شد و بعد....

گفتم:تورو خدا رک بگید چی شده من حوصله تفره رفتن ندارم مهسا با همون صدای لرزان و استرسی که داشت بهم گفت ممممیلاد رو کککنار جاده با مشین چپ شده پپپپیدا کردن و بعد بغضش شکست وقتی شنیدم ماشینش چپ کرده از خود بیخود شدم گوشی از دستم افتاد پاهام نای وایسادن نداشتند با این که دستم به دیوار بود،محکم به در کنار اتاقم خوردم و بیهوش رو زمین افتادم وقتی به هوش اومدم نیم ساعتی از خبر تصادف میلاد گذشته بود رو گوشیمو نگاه کردم 28تماس ناموفق داشتم دوباره گوشیم زنگ خورد و دوباره خواهرش بود گوشی رو برداشتم نمیتونستم حرف بزنم شکه شده بودم مهسا گفت عزیزم نمیدونم چه جوری بهت بگم این جمله واسه خودمم خیلی سخته اما .... متاسفانه میلاد..... و زد زیر گریه دوباره داغم تازه تر شد پرسیدم میلاد چی؟زنده ست؟اره؟تو رو خدا بگید زنده ست. بگید هنوزم میتونم صداشو بشنوم تو رو خدا بگو مهسااااااااااااااا-دیگه حالا مطمئن شده بودم دیگه نمیتونم ببینمش دیگه کنارم نیست دیگه حرفاش اروم کننده قلبم نیست دیگه صدای قشنگش دلگرمی بهم نمیده وای.....

اونشب خیلی گریه کردم به در و دیوار اتاقم زل زده بودم که پر شده بود از اسم میلاد که با رمزهایی که باهم گذاشته بودیم نوشته شده بود الان سالگرد تولد و فوت میلاده من همیشه بهش وفا دارم اما اون.....

هیچ بلایی هم نمیتونم سرش بیارم به خاطر ترک ناگهانی من، پس قولمون مثل یه کاغذ باطله شد.




نوشته شدهشنبه 1 بهمن 1390برچسب:, توسط baran.spdf
3 نظر
.: Weblog Themes By www.NazTarin.com :.